معنی دورکردن، رد کردن

حل جدول

دورکردن، رد کردن

نفی


دورکردن

تبعید

طرد


رد کردن

دک

نفی

وا زدن

لغت نامه دهخدا

دورکردن

دورکردن. [دَ / دُو ک َ دَ] (مص مرکب) احاطه کردن و محاصره کردن. چیزی یا کسی را جمعی در میان گرفتن. (از ناظم الاطباء). حلقه وار گرد کسی یا چیزی برآمدن. گرد آمدن جمعی پیرامون کسی و بیشتر برای واداشتن او به کاری یا قبولانیدن عقیدتی. (یادداشت مؤلف). || پیرامون چیزی گردیدن. (ناظم الاطباء). چرخیدن. گردیدن.
- دورکردن سر، گردیدن سر. (آنندراج). دوار گرفتن. به مرض دوار مبتلا شدن:
آسمان کیست که خواهد به کسی جور کند
آن قدر هرزه نگردد که سرش دور کند.
صفی قلی بیگ (از آنندراج).
|| گرداگرد چیزی لفافه کردن. (از ناظم الاطباء). دوره کردن.


رد کردن

رد کردن. [رَدد / رَ ک َ دَ] (مص مرکب) بازگردانیدن. (آنندراج). بازدادن. (فرهنگ فارسی معین). عودت دادن. پس دادن. واپس دادن. (یادداشت مؤلف). رجعت دادن و پس فرستادن و واپس دادن و برگردانیدن و بازفرستادن. (ناظم الاطباء).
- رد کردن سلام، جواب سلام گفتن.
|| ادا. تأدیه کردن. پرداختن. (یادداشت مؤلف). || قبول نکردن. جواب گفتن. جواب کردن: ادعا یا عقیده ٔ او را رد کرد؛یعنی قبول نکرد. وازدن. نپذیرفتن. مقابل قبول کردن. (یادداشت مؤلف): و از مروت نسزد که ما را اندر این رد کرده آید مقرر گردد که چون ما را بدین اجابت کرده اند بدانچه او التماس کند اجابت تمام فرمایم. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 212).
معذرت حجت مظلوم را
رد مکن یارب و بشنو دعاش.
ناصرخسرو.
رد مکن خشک جان من بپذیر
که برآورد خشک سال توایم.
خاقانی.
تا سخنهای کیان رد کرده ای
ماکیان را سرور خود کرده ای.
مولوی.
اگر دعوتم رد کنی ور قبول
من و دست و دامان آل رسول.
(بوستان).
به کردار بدشان مقید نکرد
بضاعات مزجاتشان رد نکرد.
(بوستان).
گوینده را چه غم که نصیحت قبول نیست
گر نامه رد کنند گناه از رسول نیست.
سعدی.
ما رابجز تو در همه عالم عزیز نیست
گر رد کنی بضاعت مزجات ور قبول.
سعدی.
یارب قبول کن به بزرگی و لطف خویش
کآن را که رد کنی نبودهیچ ملتجا.
سعدی.
ای آنکه خاطر تو همه فکر بد کند
هر رطب و یابسی که شنیده ست رد کند.
اشرف (از آنندراج).
|| دور کردن. راندن. مردود کردن. دفع کردن. (ناظم الاطباء):
کهربای دین شده ستی دانه را رد کرده ای
کاه بربایی همی از دین بسان کهربا.
ناصرخسرو.
هم رد مکنش که رادمردان
حرمت دارند مادران را.
خاقانی.
ای که گفتی بد مکن خود بد مکن
گفته ٔ خود را تو از خود رد مکن.
سعدی.
|| بمجاز بر قی و استفراغ اطلاق کنند. (آنندراج). || محو کردن. || فسخ کردن. (ناظم الاطباء). || گذرانیدن. کسی را از جایی عبور دادن. || مردود کردن. رفوزه کردن [در امتحان]. (فرهنگ فارسی معین).

فرهنگ فارسی هوشیار

دورکردن

راندن و اخراج کردن

فارسی به عربی

دورکردن

اطرد، جاف، إبعادٌ


رد کردن

احمل، ادحض، ارفض، انکر، تناقض، عائق، فند، قمامه، مرفوض، ناقض، هبوط

فارسی به ایتالیایی

رد کردن

rifiutare

واژه پیشنهادی

رد کردن

استنکاف

وا سپردن

فرهنگ عمید

رد

قبول نکردن، نپذیرفتن،
بازگرداندن، بازدادن،
انکار کردن چیزی با دلیل و برهان،
(اسم) نشان، اثر،
(صفت) مخالف، منفی: جواب رد،
غیرقابل‌قبول، مردود: این نظریه رد است،
[عامیانه] قبول نشده در امتحان و مانند آن،
* رد پا: نشان و اثر پا بر روی زمین،
* رد زدن: (مصدر متعدی) رد جستن، نشان و اثر کسی یا چیزی را جستجو کردن،
* رد شدن: (مصدر لازم)
گذشتن، عبور کردن،
پذیرفته نشدن،
رفوزه شدن،
* رد کردن: (مصدر متعدی)
بازدادن، پس فرستادن،
نپذیرفتن،
کسی یا چیزی را از جایی عبور دادن، گذرانیدن،
* رد مظالم: (فقه) رفع ظلم کردن،

معادل ابجد

دورکردن، رد کردن

962

عبارت های مشابه

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری